به بهانه روز جهانی مادر، خواستم با مادری صحبت کنم و از وی بپرسیم که تعریفش از روز مادر چیست.
زنده گی اش را به تصویر بکشیم و از خواست ها و آرزو هایش بدانم.
به خاطر مصاحبه با زرمینه راه دور و درازی را پیمودم.
موتر در مقابل دروازه ی رنگ و رو رفته یی ایستاد، در آن سو، در حویلی یی بود، که از در و دیوار و خانه هایش به خوبی می توانست فهمید که اقتصاد این خانواده در چه سطحی است، اما این خانه، خانه ی شخصی زرمینه نبود.
وی برای سپری کردن شب و روزش در این خانه 6 هزار افغانی کرایه می پرداخت، در حالی که درامد ماهانه اش بیش از 10 هزار افغانی نبود.
داخل حویلی شدم، اما از زرمینه درکی نبود، به اتاقی رهنمایی شدم، نشستم منتظر تا زرمینه بیاید.
مادر خسته یی داخل اتاق شد، وی زرمینه بود که چادر سفید کلانی پوشیده بود.
زرمینه به سختی به زمین نشست.
اما در لبانش خنده بود و از رفتن من به خانه اش استقبال کرد.
سر صحبت را با وی باز کردم، نخست از عمرش پرسیدم.
هر چند زرمینه گفت، که 50 سال عمر دارد، اما چین و چروک رویش و موهای ماش و برنجش چیز دیگری حکایت می کردند:
« شاید حدود 50 سال داشته باشم، خوب یک زن بیوه هستم، من در یک خانه خرابه زنده گی می کنم، که 6 هزار کرایه اش است.
شوهرم که زنده بود، خوب بود یک زنده گی غریبانه داشتیم، اما وی که مریض شد تمام وسایل خانه ام را فروختم.
یک روز است تیر می کنم، شب است و روز می شود، خودم در زنده گی هیچ روز خوب را ندیده ام، فعلاً به هزاران مریضی گرفتار شده ام.»
زرمینه سه سال پیش شوهرش را از دست داده است.
وی در میان صحبت هایش یکی از خاطره های تلخ مریضی شوهرش را قصه کرد:
« روزی بود که شوهرم مریض بود، وی را پیش داکتر بردم، پیشم 500 افغانی بود، داکتران گفتند که شوهرت را عاجل به یکی از شفاخانه های خصوصی ببر، اما من پول نداشتم، پیش هیچ کس روی نداشتم که قرض بگیرم، در خانه هم نه آرد داشتم و نه روغن، آن روز برایم یک روز بد بود.»
این مادر دارای 5 دختر و 3 پسر است، تا حال 3 دخترش ازدواج کرده اند.
حالا خانواده زرمینه 6 عضوی است، اما از میان این 6 تن تنها پسر بزرگ زرمینه کار می کند، وی 10 هزار افغانی معاش دارد.
از زرمینه پرسیدم، که چگونه با استفاده از این پول مخارج زنده گی اش را تامین می کند:
« زنده گی را به سختی سپری می کنیم، هیچ دوستی نیست که ما از وی پول قرض نگرفته باشیم، حالا برای ما روی نمانده که از کس قرض بگیریم، قرض های ما روز به روز زیاد شده می رود، حالا هم قرض می گیرم، خدا می داند که روز ما چی می شود.
بالاخره این قرض ها را چگونه می پردازید؟
در همین امیدواری هستم که اگر خداوند به پسرانم کمک کند، آنان به یک جایی برسند، برای شان کار پیدا شود و قرض ها را بپردازند.»
هر دختر و پسر، پیش از ازدواج برنامه هایی برای بهبود وضعیت زنده گی مشترک و آینده بهتر خود شان می داشته باشند.
همین موضوع را با زرمینه مطرح کردم:
« وقتی که یک دختر و پسر تازه عروسی می کنند، آروز می داشته باشند که در آینده ما چنین زنده گی یی می سازیم، وقتی شما هم عروسی کردید حتماً چنین آرزو هایی داشتید، چقدر به این آرزو های تان رسیده اید؟
من به 20 فیصد آرزو هایم هم نرسیده ام، حالا که فکر می کنم می گویم زنده گی سابقم خوب بود، حد اقل شوهرم زنده بود، معاش داشت زنده گی ام پیش می رفت.»
منتظر بودم که زرمینه علت مصاحبه مرا با خودش بپرسد، تا من بگویم که به خاطر روز مادر با وی مصاحبه می کنم.
اما زرمینه هیچ اشاره ی به این موضوع نکرد، گویا وی روزی را به نام روز مادر نمی شناخت.
ناگزیر خودم این موضوع را پیش کشیدم، گفتم تعریفش از روز مادر چیست.
متوجه شدم که زرمینه روزی را به نام روز مادر می شناسد، اما با بی اعتنایی گفت:
« مادر یک مقام دارد، مقام بلند دارد، در افغانستان مادری نیست که دلش خوش باشد، به خاطری که تمامی شان رنج دیده اند، خودم خو بیخی رنج زیاد دیده ام، هیچ فکرم به روز مادر نیست، اگر کسی هم روز مادر را بگوید مغزم گیچ شده است، چیزی را نمی دانم که روز مادر چی است و چی نیست.»
زرمینه هم مانند دیگر مادران دردش را از فرزندانش پنهان می کند، اما چهره اش زبان می گشاید و آنچه در دلش است را به فرزندانش بازگو می کند.
این تنها زرمینه نیست که زنده گی اش چنین حکایتی دارد، بلکه مادران بی شماری در افغانستان چنین زنده گی هایی را تجربه کرده اند.
منیژه دیوه
زنده گی اش را به تصویر بکشیم و از خواست ها و آرزو هایش بدانم.
به خاطر مصاحبه با زرمینه راه دور و درازی را پیمودم.
موتر در مقابل دروازه ی رنگ و رو رفته یی ایستاد، در آن سو، در حویلی یی بود، که از در و دیوار و خانه هایش به خوبی می توانست فهمید که اقتصاد این خانواده در چه سطحی است، اما این خانه، خانه ی شخصی زرمینه نبود.
وی برای سپری کردن شب و روزش در این خانه 6 هزار افغانی کرایه می پرداخت، در حالی که درامد ماهانه اش بیش از 10 هزار افغانی نبود.
داخل حویلی شدم، اما از زرمینه درکی نبود، به اتاقی رهنمایی شدم، نشستم منتظر تا زرمینه بیاید.
مادر خسته یی داخل اتاق شد، وی زرمینه بود که چادر سفید کلانی پوشیده بود.
زرمینه به سختی به زمین نشست.
اما در لبانش خنده بود و از رفتن من به خانه اش استقبال کرد.
سر صحبت را با وی باز کردم، نخست از عمرش پرسیدم.
هر چند زرمینه گفت، که 50 سال عمر دارد، اما چین و چروک رویش و موهای ماش و برنجش چیز دیگری حکایت می کردند:
« شاید حدود 50 سال داشته باشم، خوب یک زن بیوه هستم، من در یک خانه خرابه زنده گی می کنم، که 6 هزار کرایه اش است.
شوهرم که زنده بود، خوب بود یک زنده گی غریبانه داشتیم، اما وی که مریض شد تمام وسایل خانه ام را فروختم.
یک روز است تیر می کنم، شب است و روز می شود، خودم در زنده گی هیچ روز خوب را ندیده ام، فعلاً به هزاران مریضی گرفتار شده ام.»
زرمینه سه سال پیش شوهرش را از دست داده است.
وی در میان صحبت هایش یکی از خاطره های تلخ مریضی شوهرش را قصه کرد:
« روزی بود که شوهرم مریض بود، وی را پیش داکتر بردم، پیشم 500 افغانی بود، داکتران گفتند که شوهرت را عاجل به یکی از شفاخانه های خصوصی ببر، اما من پول نداشتم، پیش هیچ کس روی نداشتم که قرض بگیرم، در خانه هم نه آرد داشتم و نه روغن، آن روز برایم یک روز بد بود.»
این مادر دارای 5 دختر و 3 پسر است، تا حال 3 دخترش ازدواج کرده اند.
حالا خانواده زرمینه 6 عضوی است، اما از میان این 6 تن تنها پسر بزرگ زرمینه کار می کند، وی 10 هزار افغانی معاش دارد.
از زرمینه پرسیدم، که چگونه با استفاده از این پول مخارج زنده گی اش را تامین می کند:
« زنده گی را به سختی سپری می کنیم، هیچ دوستی نیست که ما از وی پول قرض نگرفته باشیم، حالا برای ما روی نمانده که از کس قرض بگیریم، قرض های ما روز به روز زیاد شده می رود، حالا هم قرض می گیرم، خدا می داند که روز ما چی می شود.
بالاخره این قرض ها را چگونه می پردازید؟
در همین امیدواری هستم که اگر خداوند به پسرانم کمک کند، آنان به یک جایی برسند، برای شان کار پیدا شود و قرض ها را بپردازند.»
هر دختر و پسر، پیش از ازدواج برنامه هایی برای بهبود وضعیت زنده گی مشترک و آینده بهتر خود شان می داشته باشند.
همین موضوع را با زرمینه مطرح کردم:
« وقتی که یک دختر و پسر تازه عروسی می کنند، آروز می داشته باشند که در آینده ما چنین زنده گی یی می سازیم، وقتی شما هم عروسی کردید حتماً چنین آرزو هایی داشتید، چقدر به این آرزو های تان رسیده اید؟
من به 20 فیصد آرزو هایم هم نرسیده ام، حالا که فکر می کنم می گویم زنده گی سابقم خوب بود، حد اقل شوهرم زنده بود، معاش داشت زنده گی ام پیش می رفت.»
منتظر بودم که زرمینه علت مصاحبه مرا با خودش بپرسد، تا من بگویم که به خاطر روز مادر با وی مصاحبه می کنم.
اما زرمینه هیچ اشاره ی به این موضوع نکرد، گویا وی روزی را به نام روز مادر نمی شناخت.
ناگزیر خودم این موضوع را پیش کشیدم، گفتم تعریفش از روز مادر چیست.
متوجه شدم که زرمینه روزی را به نام روز مادر می شناسد، اما با بی اعتنایی گفت:
« مادر یک مقام دارد، مقام بلند دارد، در افغانستان مادری نیست که دلش خوش باشد، به خاطری که تمامی شان رنج دیده اند، خودم خو بیخی رنج زیاد دیده ام، هیچ فکرم به روز مادر نیست، اگر کسی هم روز مادر را بگوید مغزم گیچ شده است، چیزی را نمی دانم که روز مادر چی است و چی نیست.»
زرمینه هم مانند دیگر مادران دردش را از فرزندانش پنهان می کند، اما چهره اش زبان می گشاید و آنچه در دلش است را به فرزندانش بازگو می کند.
این تنها زرمینه نیست که زنده گی اش چنین حکایتی دارد، بلکه مادران بی شماری در افغانستان چنین زنده گی هایی را تجربه کرده اند.
منیژه دیوه