پارچه شعری از هیچ مدان صاحب

ای خدا جان مردم حیران گشته است

چوب سوخت سیاست بازان گشته است

رهبران در قصر ها، خنده برلب می زنند

عسکر اندر دست جلاد مرمی باران گشته است

تا که هستن زنده در سنگر نگیرند نام شان

پیکر بی سر به تابوت بوسه باران گشته است

هر یکی در فکر چوکی و مقام خویش غرق

موترش ضد گلوله مست و خندان گشته است

رای گرفتی، وعده دادی و یکی اجرا نشد

خود امیر گشتی و مردم سخت پشیمان گشته است

تابکی باشد در این جا کشت و خون و انتحار؟

مرد و زن، پیر و جوان، جمله به گریان گشته است

می روی با موتر ضد گلوله بی رقم

گاه پولیس و گاه ترافیک هر دو حیران گشته است

یاد می آرم که بود آن مرد روزی خر چران

خر فراموشش شده، مست پالان گشته است

ای خدا جان تابکی چال و فریب و جان زنی

مردم نادار از این کار برگ ریزان گشته است

Your browser doesn’t support HTML5

پارچه شعری از هیچ مدان صاحب